Wednesday 11 July 2012

تا روز دادخواهی چشم انتظارت خواهم ماند


!

تقدیم به مادر سعید زینالی و مادران درد کشیده
باز تیر آمد و در دلم غوغایی است. تیرماه حوادث خونباری را برای مردم تهران و چند شهر دیگر تداعی می کند. خبر حمله به کوی دانشگاه در تیر 78 پس از سال ها سکوت مانند بمب منفجر شد، مردانی با گفتن یا زهرا به کوی دانشگاه، محل زندگی دانشجویان حمله کردند. فیلم درگیری و کتک زدن و پرتاب کردن دانشجویان از پنجره ها به پایین به سرعت در سرتاسر دنیا پخش شد.
به آن روزها فکر می کنم و در عالم خیال و تصور خود را به جای مادر سعید و سعید ها می بینم، سرم گیج می رود و ضربان قلبم تندتند شروع به زدن می کند و با خود می گویم چرا با این بچه های نازنین این چنین کردند؟ به چه جرمی؟ قلم به دست می گیرم و شرو ع به نوشتن می کنم، شاید بتوانم حداقل برای زمانی کوتاه صدای آنها باشم و با این همدردی خودم را آرام کنم.
پیراهن خونین یکی از دانشجویان در جلوی دروبینها روی دست ها بلند شد و چند نفر در روزهای به ظاهر آرام کشته شدند. گر چه هنوز چندی از قتل­های زنجیره ای سال 77 نگذشته بود، ناگهان طوفان بپا شد؛ کشتند، گرفتند و بردند و چند روز بعد در 23 تیر 78 ماموران وزارت اطلاعات تو را از خانه ربودند و هنوز هیچ خبری از تو ندارم.
از آن موقع تا به حال تو را گم کرده ام و اکنون سیزده سال است که در به در به دنبالت می­گردم و هر جا که نام سعیدی را می­شنوم، ضربان قلبم بالا می­رود و با خود می­گویم زن آرام بگیر، میلیون­ها سعید وجود دارند، ولی دیگر صبرم تمام شده است.
پسرکم، برای اینکه ترا پیدا کنم، خواهر و برادرت را نیز در غربت گم کردم و اکنون تنها شده ام. از آن روزها که تو گم شدی، شبها خواب به چشم ام نمی­آید و با صدای ترمز هر ماشینی به پشت پنجره می دوم، شاید تو آمده باشی، ولی می دانم که تو نمی­دانی خانه مادر در کدامین نقطه این شهر شلوغ  است، ولی من همچنان چشم انتظار و بیقرارم، چه کنم مادرم و عاشق.
مادری که تمام رنج­های زندگی را فرو خورده است. ولی عزیزکم فکرنکن که در گوشه­ای نشستم و فقط اشک می ریزیم. نه بدان و مطمئن باش که فریاد زدم و فریادم آن چنان رسا بود که سرکوبگران را از جا پراند و خشمگین کرد و بر دستانم دستبند و بر چشمانم چشمبند زدند، ولی باز هم فریاد می زنم و تو را می خوانم.
عزیزکم، این درد مرا می کشد که در تمام روزهای کودکی دستت را محکم گرفتم تا گم نشوی، ولی در زمانی که بزرگ و رشید شده بودی، تو را از جلوی چشمانم ربودند و از آن موقع تو را گم کرده ام .هنوز لباسی که تنت بود، روی چوب رختی خانه مان آویزان است و من در حسرت آمدنت روز شماری می­کنم .من تو را گم کردم و در هیچ جا نشانی از تو نیافتم. این رنج نامه را می­نویسم، شاید وجدان های بیدار مادران سرکوبگران و ظالمان که امروز مست قدرت اند لحظه ای به من و امثال من بیاندیشند که چگونه شمع وجودمان در غم و تنهایی آب می شود.
آخر مگر چه گفته بودی و چه می خواستی، چیزی جز آزادی و حق داشتن یک زندگی انسانی، چرا بهای آزادی اینقدر گران است .گاهی از خود بیزار می­شوم که شاید در آن روز و در آن لحظه که دزدان آزادی و انسانیت دستت را از دست من بیرون کشیدند، من هم جانم را می­گذاشتم به بهای آزادی تو و امروز اینقدر از غم دوری تو عذاب نمی کشیدم، دیگر در پاهایم قدرت نیست و چشمانم کم سو و کمرم خمیده شده است و گاه عصا زنان میروم، ولی باز می ایستم زیرا من و ما باید بیایستیم و فرزندانمان را پس بگیریم.
سعیدم هر بار که بر زمین می­افتم، دوباره بپا می­خیزم و از آن روز شومی که تو را از سر سفره بلند کردند و دژخیم وار بردند آه می­کشم. آن روز به دنبالت دویدم و نامت را فریاد زدم، ولی تو که اختیاری نداشتی، تو را بردند و من در ماتم ات ماندم و از آن روز تا به امروز به دنبالت می­گردم. گاه حسرت مادرانی را می­خورم که حداقل فرزندشان گوری دارد، کاش برای منهم این چنین بود تا بر مزارت اشکی بریزم و دسته گلی بگذارم، ولی هنوز این امید در من زنده است که روزی تو را باز خواهم یافت. یک روز شاید در خیابان شلوغی تو را پیدا کنم، ولی این بار دیگر دستانت را ول نخواهم کرد، حتی به بهای از دست دادن جانم! حتی اگر به رگبارم بندند، تو را باز خواهم یافت.
دلبندم، شاید حداقل تو صدایم را بشنوی و بدانی که نه تنها فراموشت نمی کنم، بلکه نمی بخشم و تا روز دادخواهی نیز چشم انتظارت خواهم ماند.
به یاد سعید و سعیدها که برای گرفتن آزادی شجاعانه ایستادند و نشانی از آنها جز دل دردمند و دادخواه مادران و خانواده هایشان باقی نمانده است.

یکی از مادران پارک لاله
18 تیر 1391

No comments:

Post a Comment